درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

اولین شب بدون می می

سلام دردونه مامان از اونجایی که تصمیم گرفته بودم از سه شنبه شب 30 اردیبهشت بهت شیر ندم تصمیمم رو عملی کردم و شما بدون خوردن شیر خوابیدی. ساعت 23 از خونه مامان جون اومدیم خونه،رفتی پتوتو برداشتی گفتی می می ،باهات صحبت کردم که می می مریضه نمیتونی بخوری بزرگ شدی و این حرفا.بعد رفتی پایین خونه عمه سمیه یک ساعتی اونجا بودی تقریبا ساعت 1 اومدی بالا دوباره می می میخواستی بردمت تو آشپزخونه همراه با آب بازی غذا بهت دادم.بعد رفتیم باهم بازی کردیم ساعت تقریبا 2 بود که صدای شما یه مقدار بلند شد بابا رو از خواب بیدار کردی،بابا اومد برقارو خاموش کرد گفت اگه روشن باشه نمی خوابه .رفتی سرجات خوابیدی لالایی گفتم همدیگرو بغل کردیم ولی اصلا حرفی از می ...
31 ارديبهشت 1393

شروع از شیر گرفتن درسا جون

دختر ناز مامان سلام دیگه بزرگ شدی و خانم،شدی یه دختر 22 ماهه،باورم نمیشه چقدر زود گذشت،از روزی که شروع کردم بهت شیر دادن شاید خیلی به لحظه از شیر گرفتن فکر نمیکردم.میگفتم حالا تا اون موقع وقت زیاده،ولی الان میبینم اصلا وقت نیست و زودتر باید این مرحله رو تمومش کنیم ولی آخه چه جوری؟؟؟ فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه از سخت هم سخت تره حتی فکر به این قضیه!! پر از استرس و دلشوره ام نمیدونم چه جوری باید بگذره این روزای بی می می؟؟خدا کنه خیلی سخت نباشه  برای شما دختر کوچولوم . تقریبا اکثر هم سن های شما شیر نمیخورن و هر کس منو میبینه میپرسه هنوز داری بهش شیر میدی؟!!! زودتر ازش بگیر چون هوا گرم بشه بچه خیلی اذیت میشه " منم سعی کردم عزم...
30 ارديبهشت 1393

تهران عروسی

سلام ناز گل مامان صبح جمعه 26 فروردین به دلیل عروسی پسر عموم رفتیم تهران.داخل ماشین خیلی اذیت نکردی ،ولی بعد از ناهار  خونه عمو عزیز کلی شیطنت کردی و اجازه ندادی هیچکس بخوابه،همه میگفتند :این چه دختریه شما دارید نمیذاره بخوابیم. وقتی آماده شدیم بریمسالن شما داخل ماشبن خوابیدی،وقتی رسیدیم هم خواب بودی،بیدارت نکردیم تا بد اخلاق نشی،تا ساعت 8:30 داخل ماشین خوابیدی بابا هم وظیفه مراقبت از شما رو داشت.بعد از اون اومدی زنونه پیش مامان یک لحظه از صحنه رقص کنار نیومدی اون وسط میرقصیدی .مامان قربونت بره عروسی دوست داری. شنبه هم تهران موندیم من و خاله زهره رفتیم خرید شب ساعت 22 حرکت کردیم.         &...
29 ارديبهشت 1393

23 اردیبهشت شهمیرزاد

سلام عمرم سه شنبه رفتیم شهمیرزاد ،از همون اولش داخل حیاط بودی بازی میکردی سبزی ها رو میکندی و باغچه رو لگد میکردی و اونوقت مامان جون و باباحاجی عصبانی میشدند  داشتی بین باغچه ها را ه میرفتی افتادی داخل باغچه این شکلی شدی.             ...
26 ارديبهشت 1393

22 اردیبهشت تولد خاله زهره

سلام گل نازم 22 اردیبهشت تولد خاله زهره بود بهش تبریک میگیم ایشالا 120 ساله شه. خاله زهره زحمت کشید به مناسبت تولدش خانواده رو ستاره شهر مهمون کرد. درسای خسته و خواب آلود                                                              ...
25 ارديبهشت 1393

شمال اردیبهشت 93

سلام فرشته مهربونم چهارشنبه 17 اردیبهشت همراه عمه و باباجون و مامان جون رفتیم ساری از جاده کیاسر و بین راه از دریاچه زیبای الندان هم دیدن کردیم.قایق سوار شدیم ولی به خاطر شیطنت شما خیلی استرس داشتم.قایق 4نفره بود، شما یا سره میرفتی جلو میومدی عقب ،می ایستادی میرقصیدی، اصلا درک نمیکردی در چه موقعیتی هستیم. شب ساعت تقریبا 9 رسیدیم فرح آباد و در مکانی که از قبل گرفته بودیم مستقر شدیم،شما هم شروع کردی بازی،بعد از شام همراه بابا رفتیم لب دریا نزدیک که شدیم انگار متوجه شدی کجاییم شروع کردی ذوق کردن،ولی خودت ترسیدی بری سمت آب چون خیلی تاریک بود و چون دریا طوفانی بود صدای وحشتناکی داشت. صبح زود ساعت 7:30 چشم باز کردی وقتی دیدی محیط جدیده نخ...
23 ارديبهشت 1393

دایره لغات درسا

نفس مامان سلام یه مدتیه تلاش میکنی برای درست صحبت کردن و دیگه از بَ بِ و اَ اُ گفتن در اومدی،سعی میکنی کلمات رو همون جور که ما ادا میکنیم تکرار کنی.هر کلمه ای رو هم بشنوی پشت سر تکرار میکنی هر چند اصلا مفهوم نیست.این هم ثمره تلاشت:   مامان رو به شکلهای مختلفی میگی:مامان ،مامایی،مامانی،مامی. به بابا هم یه وقتایی میگی :بابی که مخفف بابایی ست.                                                                                   &n...
16 ارديبهشت 1393

10 اردیبهشت عروسی

دردونه مامان سلام چهارشنبه شب عروسی دختر خاله مامانم دعوت بودیم قبل از رفتن وقتی میگفتم فلان کار رو انجام بده ببرمت عروسی میگفتی چشم و فوری حرف گوش میکردی،(فدات شم میدونی عروسی یعنی چی) وقت لباس پوشیدن هم اذیت نکردی زود آماده شدی،هر چند تو ماشین خیلی خیلی منو اذیت کردی طوری که من از دست تو ضعف کرده بودم. داخل سالن یک لحظه هم ننشستی منو مامانی و خاله ها دنبالت بودیم،دلت می خواست بری وسط بین جمعیت برقصی،یا دور سالن راه بری.     اینم بلایی که سر جوراب شلواریت آوردی،اولین بار بود که میپوشیدی و البته آخرین بار   پشت صندلی عروس داماد فضای کوچکی بود،دوست داشتی بری بازی کنی. ...
13 ارديبهشت 1393